سایناساینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

برای دخترم ساینا

آغاز یک دفتر

1390/4/25 23:29
نویسنده : سمیرا
276 بازدید
اشتراک گذاری

به نام او، که نه کسی است و نه چیزی، اما همه کس و همه چیز ماست

سلام

مثل بقیه وبلاگ های نی نی وبلاگ این وبلاگ هم در مورد یه نی نیه

اما من مادر بچه نیستمنیشخند

من داییشم، مادر بچه( یعنی ساینا) فعلا اعصاب وبلاگ نویسی نداره، چون در حالا حاظر داره ساینا رو نگه میداره، فعلا قرار شد من خاطره های دوران بارداریش رو که بهم داده بنویسم و تا بعدا خودش بیاد و سکان مدیریت رو به دست بگیره

جواب کامنت های شما مادران گرام رو تا جایی که بتونم میدم، ولی خودم انقدر وبلاگ و بدبختی دارم که دیگه جونی واسم نموندهناراحت

بعد میگن دایی سعید اصلا به فکر ساینا نیست

البته فقط ساینا هم نیست، امیر رضا کوچولو هم هست که باید برای اون هم یه وبلاگ بزنم و براش بنویسمگریه

باید یه حرکت بچینم که هر دوشون تو یه وب بنویسن، وگرنه من بدبختمافسوس

می دونم این موضوعات حاشیه ای برای شما مهم نیست ولی خواستم یادی از این دایی های فراموش شده بکنم که چقدر زحمت کشیدن و هیچکس قدرشونو ندونست، بعد هی می زنن تو سرش و میگن خاک تو سرت، به تو هم میگن دایی؟دل شکسته

اینم اولین خاطرات دوران بارداری خواهرم برای آینده ی ساینا

یادم رفت بگم، اسم این خواهرم که سومیه و از من بزرگتره سمیراست، من بچه ی آخرمناراحت

 

24-03-1388

دیروز اعصابم خیلی خورد بود که چرا دیگه شکمم نمی گیره، تلویزیون آهنگ گل سنگم رو نشون میداد، دلم گرفته بود، اشکم در اومد، سوره ی والتین رو خوندم بعد از چند دقیقه هی شکمم گرفت

از دیروز خیلی شکمم میگیره، چهارشنبه شب واسه اولین بار حرکت بچه رو احساس کردم، سمت چپ بود

پنجشنبه سمانه و اکبر اومدن خونمون، شام لوبیا داشتیم با املت

  

26-03-1388

صبح ساعت 11 بیدار شدم، یادم رفته بود قورمه سبزی رو بذارم، قرار بود از ساعت 6 صبح بذارم، از دیشب آماده کرده بودم، دیروز غروب سعید زنگ زد گفت مامان اینا رفتن امامزاده، اگه تنهایی بیا اینجا، گفتم نه، بعد به سائره زنگ زدم، گفتم از کتابخونه بهمن بغل امامزاده  اسماعیل کتاب اسم بچه بگیر، بعد با مامان اومدن خونمون، کتاب گرفته بود 4500 تومن، چند تا اسم پیدا کردیم، دلینا و ساینا و سانیا، دلیا خیلی باحاله، دلی صداش می کنیم

دیشب شام ساندویچ مرغ داشتیم، علی واسم توالت فرنگی خرید، امروز ظهر خاله عفت زنگ زد، گفت خواب دیدم که شما بلیط اتوبوس مشهد دارین و از این حرفا، گفت که اون زنی که اهدای رحم کرده الان حامله است

امروز شکمم ساعت 6 حرکت می کرد، بچه خیلی شکمم میگیره، شکمم بزرگ شده، بای بای

دایی نوشت: یه چیزی می خواستم بگم یادم رفت، بگذریم، من سه تا خواهر دارم، اولی هنوز تصمیمی برای بچه دار شدن نگرفته، دومی یه پسر داره، سومی هم همینه که داره خاطره هارو میگه

از این به بعد من حرفی نمی زنم، فقط خاطره هارو می نویسم

نی نی وبلاگ نمی تونه یخورده خلاقیت نشون بده، برداشته بلاگفارو ری سورس کرده

بدرود تا درودی دگر

پسندها (2)

نظرات (9)

یاسمن
26 تیر 90 18:53
نی نی تون نازه. به وبلاگ منم که اسمش یاسمنه سربزنید . لطفا نظر قشنگتون هم راجع به وبلاگم بدید.ممنون
دانيال
28 تیر 90 8:49
سلام خاله جون مي شه به من راي بديد كدم 67 است . دوستون دارم دانيال
هدي جون
29 تیر 90 14:06
سلام حالتون خوبه ؟؟؟ ميخواستم اگه ميشه به من راي بدين كد من : 128
بهارک
4 شهریور 90 0:38
سلام..طراحي عكس وقالب وبلاگ..خوشحال ميشم سر بزنيد..ممنون ميشم ما رو لينك كنيد..
مامان پریاگلی
9 آبان 90 12:23
عزیزمن گل من تولدت مبارک عزیزمن گل من تولدت مبارک قشنگ شدی گل شدی شدی مثل عروسک عزیزمن گل من تولدت مبارک ساینا جان تولدت مبارک انشاالله تولد 12 سالگیت
مامان خورشيد
9 آبان 90 14:08
ساينا جان تولدت مبارك. توي آغوش مامان و بابا پير شي
مامان علی خوشتیپ
9 آبان 90 14:38
ساینا گلی تولدت مباااااااااااااااارک
معصومه مامان سهند
18 بهمن 90 11:24
مامانی شما کلاس روان شناسی میرین در اداره تون و برای من پیغام گذاشتین؟؟؟؟؟؟؟
مامان شاهزاده کوچولو
9 آبان 92 2:45
سللااااامممممممممممم این نی نی رو اینجا ول کردید رفتید؟ امروز تولدشه! تو عکسای متولدین روز دیدمش.. بهرحال تولدت مبارک نی نی ساینا